روال زندگی امروزی
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعتِ تمام به جای فیلم، او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز، عاشقِ فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: "کِی ازدواج می کنیم؟"
گفتم: "اگر ازدواج کنیم، دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبالِ یک لقمه نان از کله ی سحر تا بوقِ سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبالِ آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیشِ همیم امّا کمتر از حالا، همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصتِ حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی، دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر، کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد...
[ بازدید : 152 ] [ امتیاز : 4 ] [ امتیاز شما : ]