داستانی از زندگی شخصی چارلز بوکوفسکی
زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم.
فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم" و خدای من، مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت:"متشکرم، متشکرم، متشکرم". مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سرو کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت:"خدای بزرگ" طرف مقابل پرسید:" چه شده؟" اولی گفت:"آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود!". بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم. به خودم گفتم:" منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می کنم."*
گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره میتونیم مردم و از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره. سرمونو می کنیم تو زندگی یکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و ... دهنمونو باز میکنیم و از بهشت شخصیش می رونیمش!
خاطره ای از چارلز بوکوفسکی از کتاب شاعری با یک پرنده آبی
[ بازدید : 251 ] [ امتیاز : 4 ] [ امتیاز شما : ]