شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

وبسایت شخصی محمدحسین رمضانی زارع

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

چاه و چاله

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟
گفت:می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله. خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم

نمایشگاه کتاب

من برای اولین بار بود که به ایران، همچنین برای اولین بار بود که به نمایشگاه کتاب تهران می­ آمدم. خیلی ذوق زده شده­ بودم.چیز­هایی که دیدیم خیلی برایم جالب و تازه بود. من هیچ کجای دنیا از این چیز­های جالب ندیده بودم. ایرانی­ها برای کتاب و کتاب­خوانی خیلی ارزش قائلند، طوریکه در مدت برگزاری نمایشگاه از کودک

دو ساله تا پیرمرد نود ساله به نمایشگاه می­ آیند و نمایشگاه خیلی خیلی شلوغ است. ایرانی­ها، به­ خصوص مسئولان برگزاری نمایشگاه به آثار باستانی و ویرانه­ ها خیلی علاقه­مند هستند. بطوریکه محل نمایشگاه در مکانیست که بیشتر جاهای آن خرابه و ویرانه است. این کار باعث شده یک حالت نوستالژیک به آدم دست بدهد .
یک نکته­ ی خیلی جالب که در مورد ایرانی­ها مشاهده کردم این بود که از نظر کتاب­خوانی خیلی هم ­سلیقه و هم­ نظرند. چون من می­دیدم در بعضی از غرفه ­ها هیچ­کس برای بازدید حضور نداشت ولی بعضی از غرفه­ ها مملو از جمعیت بود. فقط نفهمیدم چرا غرفه­ هایی که مسئولش خانم بود این حالت ازدحام را داشت.
ایرانی­ها خیلی آدم­های اقتصادی هستند که به وقت نیز خیلی اهمیت می­دهند. این موضوع را در نمایشگاه کتاب به خوبی می­توان مشاهده­ کرد. چون خیلی از آن­ها موقع بازدید وقت را تلف نمی­کردند و دریک نگاه کتاب را مطالعه می­کردند و در نتیجه آن را نمی­خریدند. ایرانی­ها خیلی با محبتند و همدیگر را خیلی دوست دارند، بطوریکه بعضی از آن­ها اصلاً کتاب نمی­خوانند ولی چون دلشان برای هم تنگ می­شود، برای دیدن یکدیگر به نمایشگاه می­روند. من این موضوع را از آنجا فهمیدم که بیشتر بازدید­کنندگان به جای اینکه به کتاب­ها نگاه کنند به مردم نگاه می­کردند. مترجم من می­گفت اکثر آن­ها به آدم­های باشخصیت بیشتر نگاه می­کنند. ایرانی­ها خیلی خونگرم و اجتماعی هستند. آن­ها با اینکه همدیگر را نمی­شناسند اما خوش و بش و احوالپرسی می­کنند. مثلاً من خودم دیدم که چندتا از جوانان ایرانی هنگام بازدید از نمایشگاه به بعضی از بازدید کنندگان می­گفتند:" چطوری خوشگله". من خیلی خوشم آمد. در کشور ما اصلاً از این محبت­ها خبری نیست. حیف...
یک نکته­ ی جالب که در نمایشگاه کتاب دیدم این بود که ایرانی­ها بیشتر از اینکه کتاب بخرند، آب معدنی، بستنی و... می­خریدند. طوریکه صف بستنی و آب معدنی خیلی شلوغ­تر از صف­های کتاب بود. این نشان ­دهنده ­ی این است که ایرانی­ها توجه ویژه­ای به تغذیه و سلامتی دارند.
نحوه ­ی چیدمان کتاب­ها در نمایشگاه خیلی جالب و ابتکاری بود. مسئولان برگزاری نمایشگاه طوری برنامه ریزی کرده اند که برای پیدا کردن یک کتاب با موضوع خاص، بازدید کننده مجبور است اکثر غرفه­­ ها را بازدید کند تا پس از ساعت­ها بالاخره کتاب مورد نظر خود را پیدا کند. خوبی این روشِ به
قول ایرانی­ها ، این است که بازدید کننده با کتاب­های بیشتری آشنا می­شود.
نکته­ ی خیلی جالب این بود که بر خلاف ما، مفهوم wc در ایران متفاوت است. زیرا من موقعی که از فردی سراغ غرفه ­های کتب فرهنگی را گرفتم، او به من آدرس جایی را داد که روی درش نوشته شده بود wc و بعد خندید. تازه آن غرفه خیلی هم شلوغ بود که این نشان می­دهد مسئولان ایرانی به فرهنگ
خیلی اهمیت می­دهند.
با این همه توصیفات نمی­دانم چرا در پایان نمایشگاه همه در حال ادای احترام به پدر، مادر، خواهر و به خصوص عمه­ ی مسئولان هستند. مثلاً من خودم دیدم که یکی از بازدید کننده­ ها گفت:" این کتاب­ها به درد عمه شان می­خورد." فکر کنم منظورش تشکر از عمه­ ی مسئول بود. آخیِ... چقدر با محبت.

در پایان بازدید از نمایشگاه کتاب تهران، خیلی خوشحال و هیجان ­زده بودم ولی این سؤال همیشه در ذهنم بود که با این همه استقبال از نمایشگاه کتاب و ازدحام بیش از حد، چرا آمار­ها نشان می­دهد که نرخ مطالعه در ایران اینقدر کم است؟ راهنمای ما می­گفت:" این آمار­ها، مثل خیلی آمار­های دیگر غلط است و اصلاً کتاب­خوانی در ایران خیلی هم خوب است. اصلاً همه ­چیز خوب است و کسانی که این آمار­ها را می­دهند، دشمن ما هستند، فهمیدی؟

آیه امروز





از بچگی همه ما این را شنیده ایم که حقوق زنها پایمال میشود.

از بچگی همه ما این را شنیده ایم که حقوق زنها پایمال میشود.
آیا واقعاً حقوق زن ها پایمال شده است ؟
از کودکی شروع میکنیم :

در کودکی:
پسرها هر وقت شیطنت میکردند یک سیلی محکم صورتشان را نوازش میکرد
دخترها هر وقت شیطنت میکردند یک ضربه فانتزی به ماتحتشان میخورد.
خودتان قضاوت کنید : کدام ضربه درد بیشتری دارد؟

روزهای جمعه که مدرسه ها تعطیل بود :
پسرها برای خرید نان مجبور به بیگاری در صف نان بودند
دخترها کنار عروسک هایشان لالا میکردند


از بچگی همه ما این را شنیده ایم که حقوق زنها پایمال میشود.
آیا واقعاً حقوق زن ها پایمال شده است ؟
از کودکی شروع میکنیم :

در کودکی:
پسرها هر وقت شیطنت میکردند یک سیلی محکم صورتشان را نوازش میکرد
دخترها هر وقت شیطنت میکردند یک ضربه فانتزی به ماتحتشان میخورد.
خودتان قضاوت کنید : کدام ضربه درد بیشتری دارد؟

روزهای جمعه که مدرسه ها تعطیل بود :
پسرها برای خرید نان مجبور به بیگاری در صف نان بودند
دخترها کنار عروسک هایشان لالا میکردند

هنگامی که کارنامه ها را به دست والدین محترم میدادند :
پسرها شدیداً بخاطر نمرات پایین سرکوفت می خوردند و البته گاهی هم ممنوع شدن از مشاهده کارتون
دخترها هیچی نمیشدند . چون قرار بود در آینده ازدواج کنند و نان آور خانه هم نخواهند بود

هنگامی که پدر خانواده شب به منزل می آمد :
پسرها فرار میکردند و یه گوشه ای میخزیدند تا چغولی های مادر ، کار دستشان ندهد
دخترها به بغل پدر میپریدند و چپ و راست قربون صدقه میشنویدند

روز اول مهر ماه که مدرسه ها باز میشد :
پسرهای عزیزکله هایشان را با نمره ۴ میزدند و مزین به لغت نامانوس کچل میشدند
دخترها فقط به پسرها میگفتند : چطوری کچل؟

در ۱۸ سالگی:
پسرها تمام اضطراب و دلهره شان این است که دانشگاه قبول شوند و سربازی نروند و ۲سال از زندگیشان هدر نرود
دخترها ورودشان به پادگان طبق قانون ممنوع است.

در دانشگاه: پسرها همان روز اول عاشق میشوند و گند میزنند به امتحان ترم اولشان و مشروط میشوند
دخترها فقط در بوفه مینشینند و به پسرهایی که زیر چشمی به آنها نگاه میکنند افاده میفروشند

در هنگام نمره گرفتن :پسرها خودشان را میکشندتا 9.5 آنها ۱۰شود و باز هم استاد قبول نکرده و در آخر می افتند
دخترها فقط پیش استاد میروند و یک لبخند میزنند و نمره 4 آنها به ۱۷ تبدیل میشود.

در کافی شاپ:پسرها حساب میکنند.
دخترها میگویند : مرسی !

در مخ زدن: پسرها باید دلقک بازی در بیاورند تا طرف تازه بفهمد که وجود دارند، دو ساعت منت بکشند تا طرف تلفن را بگیرد، هفته ها برنامه ریزی کنند تا طرف قرار بگذارد، ساعت ها باید خالی ببندند تا طرف خوشش بیاید و هنگام بهم خوردن رابطه ماه ها و در مواردی دیده شده است که سالها در هوای دلگرفته پاییز پیپ بکشند و قهوه بنوشند و هی آه بکشند.
دخترها فقط کافی است که یه لبخند بزنند و چشم ها را نازک کرده، لبها را غنچه و سری به سمت موافق تکان دهند و هرگاه رابطه بهم خورد فقط میگویند فدای سرم.

هنگام خواستگاری :پسرها باید خانه، ماشین، شغل مناسب، مدرک دهن پر کن، قد رشید، هیکل خوش فرم،خوشتیپ و هزارتا کوفت و زهر مار داشته باشند و پشت سر هم از موفقیت ها و اخلاق خوبو . برای عروس خانم بگن و احتمالا انگشتری برای نشون کردن در دست سرکار علیه عروس خانم بکنند
دخترها فقط کافی است بنشینند و لام تا کام حرف نزنند

هنگام ازدواج: پسرها باید شیربها، مهریه، خرید عروسی، جواهرات گوناگون، جشن و سالن و را از سر قبر اسلافشان تهیه کنند
دخترها فقط باید جهیزیه بدهند که احتمالا به دلیل شروع خرید جهزیه از اوان کودکی همش بنجل شده وآقای داماد باید با تحمل هزارتا منت آنها را قبول کرده، دور ریخته و یه سری جدید بخرد

هنگام زندگی عشقولانه دونفره:پسرها باید بگویند: چشم، و البته اگر هم نگویند دو قطره اشک کنارچشمان مژگان خانم ها آنها را وادار به چشم گفتن میکند
دخترها هم باید دستور بدهند و دیگر هیچ.

کار کردن: پسرها مثل سگ پا سوخته باید از صبح خروس خوان تا آخر شب کار کنند و همش تو فکر غرولند مدیر و قسط عقب افتاده بانک و قبض برق و آب باشند و در آخر نعششان را با بدبختی به خانه برسانند
دختر ها فقط کافی است که کلیدماشین لباس شویی ، کلید ماشین ظرفشویی و کلید مایکرو فر را فشار دهند و در حالیکه ناخن هایشان را مانی کور میکنند با مادرشان در مورد رنگ موی دختر خاله جاری عمه خانم فرخ زمان خانم بحث و تحلیل علمی داشته باشند.

وصیت نامه منتشر نشده بزبز قندی

وصیت نامه منتشر نشده بزبز قندی

دوست داشتم قبل از رفتنم چندتا نکته و اندرز برای شما داشته باشم، هرچند که می دانم نسل امروز نسبت به هرگونه پند و نصیحتی آلرژی دارد و زود فیوز می پراند. اما خب با تحمل کردن این چند خط، جانتان که بالا نمی آید، ناسلامتی من دارم می میرم. پس خوب و با دقت گوش بدهید:

1. شنگول جان! تو برادر بزرگتر

آن دوتای دیگر هستی، پس مراقبشان باش، مرسی. دفعه قبل که آقا گرگه وارد خانه شده بود و تو و منگول را قورت داده بود، من رسیدم و شکمش را پاره کردم و آزادتان کردم. اما از این به بعد من دیگر نیستم. اون قدیم مدیم ها قصه اینجوری بود که آقا گرگه اول صدایش را نازک می کرد و در می زد، شما پا نمی دادید.بعد دستهایش را آردی می کرد، شما پا نمی دادید.بعد سر و صورت و پاهایش را سفید می کرد، شما گول می خوردید و پا می دادید و در را باز می کردید. اما توی این دور و زمانه، عزیزم! گرگ ها اینقدر پر رو شده اند که نه تنها صدا نازک نمی کنند بلکه ادعای مامان شما بودن را هم ندارند و صاف و پوست کنده می گویند که: « لطفاً در را باز کنید؛ من گرگ هستم!» تا اینجایش که جای ترس ندارد. اما من از این می ترسم که شما هم آنقدر بزغاله باشید که حاضر شوید در و دروازه را راحت به روی گرگ باز کنید و نه تنها منتظر منت و التماس و در نهایت حمله آقا گرگه نشوید بلکه خودتان داوطلبانه open door شوید. و توی شکم گرگه افتخار کنید که ما اگر در را باز نمی کردیم، خانه را روی سرمان خراب می کرد!

2. منگول جان، آی بزغاله با توام! 75 درصد نگرانی من بابت تو است. بابت منگل بازی هایی که گهگاه از خودت استخراج می کنی و دیگران را هم با خودت به ته چاه می کشی. یادت نرود که هر گرگ و شغالی پشت در خانه هر بز و بزغاله ای، فقط به یک چیز می اندیشد که آن یک چیز نه اجاق گاز توست، نه النگو و گوشواه و بوق مرمری توست، نه پلی استیشن و انبار علوفه توست و نه چیز دیگری جز تو و آن گوشت خوش مزه ات! به همین خاطر تا وقتی پشت در هست، حاضر است هر شرط و تبصره و IF تو را سه سوت بپذیرد. ولی وقتی در باز شد و چراغ سبز نشان داده شد، هر راننده ای پایش را از روی ترمز بر می دارد و گاز می دهد و گاز می زند(!) یاس منگولا جونم!


3. حبه انگورکم، خوشگل و با نمکم. دختر کوچولو و دوست داشتنی ام. حبه جانم! من از تو فقط خاطره های خوش و قشنگ به یاد دارم.یادت هست اولین سالی که دانشگاه قبول شدی و رفتی، برایم نامه نوشتی: « بزی نشست رو ایوونش، نامه نوشت به مادرش ... .» من همانجا زیر لب گفتم ای ول حبه، دمت جزغال! همین روحیه ات را حفظ کن و بدان گرگها از شاخ تو همیشه می ترسند. امید مامان بزی تویی. مراقب برادرهای دست و پا چلفتی ات هم باش که گافهای جواتی ندهند و اگر روزی رسید که دیدی منگل بازی های منگول و آب شنگولی خوردن های شنگول دارد کار دستت می دهد، باز هم بپر پشت ساعت دیواری وپشت تیک و تاک ثانیه ها مخفی شو.

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!
ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!

جای "بنشین" و "بفرما", "بتمرگی" گفتند..!
ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟

"
تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز ,
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!

دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست,
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟!

چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا ;
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟

منطق


ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ، ﻣﺜﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ،
ﺩﻭ ﻣﺮﺩ - ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﺗﻤﯿﺰ ﻭﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ پيشنهاد
ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻨﻨﺪ.ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ دهند؟
ﻫﺮﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﯾﮏ ﺯﺑﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﺧﻮﺏ ﻣﺴﻠﻤﺎ ﮐﺜﯿﻔﻪ

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ،

ﺗﻤﯿﺰﻩ . ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭكثيفه قدر ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ.

ﭘﺲ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ؟

ﺣﺎﻻ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺗﻤﯿﺰﻩ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻧﻪ ، ﮐﺜﯿﻔﻪ ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ. ﻭﺑﺎﺯپرسيد:
ﺧﻮﺏ ، ﭘﺲ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻦ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ؟
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺜﯿﻔﻪ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ! ﺗﻤﯿﺰﻩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﺩ
و ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ. ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﮐﯽ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ؟
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺩﺭﮔﻤﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ : ﻧﻪ ، ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ! ﭼﻮﻥ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ حمام
ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﯿﺰﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ، ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ
ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﯿﻢ ؟ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﻢ درست است.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﭘﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ: ﻣﻨﻄﻖ
ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺛﺎﺑﺖ كني

مجلس ختم


روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست

حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...
گفتم: این به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند...

کاش حقیقت داشت

قسمتي از كتاب کاش حقیقت داشت(مارك لوي)
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب
برات باز می کنه و توش هشتادوشش هزاروچهارصد دلار پول می گذاره ولی

دوتا شرط
داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس
می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی.
هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه
که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم
شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟»او زمان زیادی برای پاسخ به این
سوال نیاز نداشت و سریعا «همه ما این حساب جادویی را در اختیار
داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه.هرروزکه از خواب بیدار میشیم
هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که
مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از
دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد
ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک
می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از
موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون
باقی مونده لذت ببریم.

اصالت ذاتی

ماجرای جالب و خواندنی شاه عباس و شیخ بهایی
در تاریخ آمده، به رسم قدیم روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهایی رسید پس از سلام و احوال پرسی ازشیخ پرسید:
در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتیِ آنها بهتر

است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت: هرچه نظر شما باشد همانست ولی به نظر من اصالت ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنید که تربیت مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ یک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!
درهنگام شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم تربیت از اصالت مهمتر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت تربیت است.
شیخ درعین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!! شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا هم مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست وتمرین زیاد انجام می شود...
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت.او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست بکار شد، چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش میدید زیر لب برای شیخ رجز میخواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.
در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب...
واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه تربیت هم بسیار مهم است ولی اصالت مهم تر!
یادت باشد با تربیت میتوان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و اصالت خود برمیگردد

12345678
9
10