شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

وبسایت شخصی محمدحسین رمضانی زارع

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

داستانی از زندگی شخصی چارلز بوکوفسکی



زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم.
فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم" و خدای من، مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت:"متشکرم، متشکرم، متشکرم". مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سرو کله دو نفر پیدا شد، یکیشان به آن یکی گفت:"خدای بزرگ" طرف مقابل پرسید:" چه شده؟" اولی گفت:"آن یارو را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود!". بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها لذت نبردم. به خودم گفتم:" منظورش از وحشتناک چه بود؟ من که توی بهشت سیر می کنم."*

گاهی به همین راحتی با یه کلمه، یه جمله، یه حالت چهره میتونیم مردم و از بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره. سرمونو می کنیم تو زندگی یکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون چیزی نپرسیده، نخواسته و ... دهنمونو باز میکنیم و از بهشت شخصیش می رونیمش!

خاطره ای از چارلز بوکوفسکی از کتاب شاعری با یک پرنده آبی

بوی مادر بزرگ

خمیر دندان کلوزاپ گرفته ایم .
بوی ویکس می دهد.
بوی زانو درد مادربزرگ...!
دهانم از بوی 13 سال پیش پر شده.

همیشه به رویش می آوردیم و غر می زدیم که بوی ویکس خانه را برداشته و طفلکی هر بار کودکانه انکار می کرد که ویکس نمی مالد.
دزدکی می رفت توی اتاقش و ویکس می مالید به زانوهاش . قوطی لاجوردی رنگ ویکس را زیر لباس ها توی کمدش مخفی می کرد، شبیه شیئی قیمتی، معجونی مخفی و شفابخش.
مادربزرگ تا آخرین نفس به جادوی ویکس باور داشت . ما تا آخرین لحظه از بوی ویکس، گریزان بودیم و حالا 13 سال است که مادربزرگ دیگر بین ما نیست و خاطره اش ناگهان با بوی خمیردندان برایم زنده شده.

با دهن پر از کف رو به روی آینه دستشویی ایستاده ام.
از رایحه ی تند ویکس انباشته شده ام و به درد فکر می کنم.
به پیری
به زوال
به قدرت بوها در زنده کردن مردگان
زنده کردن یادشان وحتی خودشان.

دهانم بوی زانو درد می دهد.
دندان هایم در کف و حباب گذشته غرق شده اند...!

نوشته ی از مهدی رجبی

داشته ها و نداشته ها


مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم.»
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماری‌ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم ! »

انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ... همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده ...


روال زندگی امروزی

یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعتِ تمام به جای فیلم، او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز، عاشقِ فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: "کِی ازدواج می کنیم؟"
گفتم: "اگر ازدواج کنیم، دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبالِ یک لقمه نان از کله ی سحر تا بوقِ سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبالِ آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیشِ همیم امّا کمتر از حالا، همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصتِ حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی، دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر، کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد...

" وقتی من عوض نشوم… ! "


" وقتی من عوض نشوم… ! "

دکتر محمود سریع القلم برای خبر انلاین نوشت : روحانی، احمدی نژاد ، خاتمی ، رضا پهلوی ، هاشمی رفسنجانی هیچ فرقی ندارند ، وقتی من عوض نشوم !

خاتمی و هاشمی و احمدی نژاد و روحانی و … چه فرقی دارند وقتی ما خودمان مردمان آگاه و درستی نیستیم؟

یک ملت دلال مسلکِ ناآگاه ، با آن حماقت آشکار در هنگام رانندگی یا توحش علنی برای برداشتن یک شیرینی از جعبه ی تعارفی يا حمله به غذاي نذري یا شهوت عجیب برای قرار گرفتن در مقابل

دوربین، ريختن زباله در كوچه و خيابان و طبيعت، جا زدن و جلو زدن در صف ، با رتبه‌ی نخست جستجوی سکس … چرا باید در پی یک زمامدار رویایی باشد؟

من پیشنهاد می کنم ملت هشت سال انتخابات را تعطیل کنند و اجازه بدهند هر کسی که می‌آید همینجور ادامه دهد . بعد خودشان با حوصله این موارد را تجربه کنند :

اول : ایرانی ها لطفا روزی یک بار(یا دست کم یک روز در میان) حمام بروند.

دوم : ایرانی ها قبل از پرتاب فحش به بیرون ، دهانشان را ببندند و تا بیست بشمرند.بخصوص وقتی توی خیابان و جلوی دیگران هستند.

سوم : هر خانواده‌ی ایرانی هر روز یک روزنامه بگیرد ، اگر شده یالثارات!

چهارم : هر فرد ایرانی تعهد کند که هر ماه یک کتاب تازه بخواند … حتی خلاصه مبانی لوله کشی عمومی!

پنجم : رانندگان به جای فاصله ی بین شلوار و جوراب دختری در آن طرف خیابان به داشبورد جلوی چشمشان نگاه کنند و سرعت از پنجاه کیلومتر در هیچ شرایطی تجاوز نکند.

ششم : همه به خودشان تلقین کنند که این کسی که می خواهیم کلاهش را برداریم تا شب برای عزیزمان هدیه ببریم ، خودش عزیزِ یک نفرِ دیگر است.

هفتم : بفهمیم كه زرنگی ضایع كردن حق دیگران نیست بلكه ، رعایت حقوق دیگران ، رسیدن به حقوق خودمان است؛ هر کس به اندازه ما حق دارد و وقتش با ارزش است

هشتم : بفهمیم كه اگر صاحب یك بوتیك هستیم شغل ما بوتیك دار است یا اگر راننده تاكسی هستیم شغل ما راننده است . نه اینكه همه دزد و كلاهبردار باشیم و از شغلمان فقط بعنوان برای راهی به رسیدن به كلاهبرداری استفاده كنیم . به شغلمان احترام بگذاریم و بگذاریم دزدی فقط برای كسی باشد كه شغلش دزدی است.

نهم : مردهای ایرانی یک بار برای همیشه قبول کنند که زنها ، جزو املاکشان نیستند و خودشان عقل دارند. عشق و رابطه و آشنایی هم بازی برد و باخت و فتح قلمرو دیگران نیست.

دهم : مردها تمرین کنند که رد عبور زنی را با نگاه شخم نزنند و زنان تمرین کنند که جواب سلام مردان را با خونسردی و لبخند بدهند چون به معنای … نیست.

یازدهم : ورزشکاران ما بعد از باخت به رقیب تبریک بگویند (مثل ژاپنی‌ها) و دهانشان را تا یک ساعت بعد از هر باخت یا برد ببندند. خلاصه این که ظرفیت برد دیگران و شکست خودمان را به دست بیاوریم؛ سعی کنیم جدا از برد یا باخت، باارزش بشویم!

دوازدهم : ایرانی‌ها به جای تمسخر شکل ظاهری و نوع حرف زدن سیاستمداران، فکر کنند که ایراد واقعی کار آن شخص در کجاست. همین!

سیزدهم: به نمایشگاه کتاب اگر می روند برای (کتاب) بروند.
به خیابان فرشته می روند برای (عبور) از خیابان فرشته باشدو در کل به هر قبرستانی می روند برای خاطر (همان قبرستان) باشد.

چهاردهم: تمرین کنیم که میانبری که ممکن است ذره‌ای کسی را دلخور کند، مصداق بارز دزدی است؛ حتی‌المقدور میانبر نزنیم.

پانزدهم: در هنگام رانندگی، بین خطوط حرکت کنیم و خطی را انتخاب کنیم که متناسب با سرعت ماست - در عین سادگی، این از همه کارهای دیگه سخت تره!

شانزدهم: این آخری از همه سختتر است و اینكه دروغ نگوییم .
همانطور كه فكر می كنیم عمل كنیم . فراموش نكنیم ریا كه اكنون عادت و عرف جامعه شده است درواقع یك بیماری اجتماعی و از آسیب شناسی بسیار جدی برخوردار است.

عزیزان، کسی که این مطالب را نوشته است شاید خود نیز دچار این مشکلات است. همه ما در رفتارمان مشکلاتی داریم. ولی باید بپذیریم ایران ما ، همان سرزمینی که هنگام قرائت سرود ای ایران ای مرز پر گهر ، موهای گردنه مان سیخ میشود و دچار دل لرزه مطبوعی میشویم ، در حال سقوط است. بپذیریم اگر شرایط کنونی ایران اینگونه است همه دلیلش مدیران و بالا سری های ما نیستند و نقش اصلی را خودمان ایفا می کنیم.

دكتر محمود سريع القلم استاد دانشگاه

علی دایی و مردم داری

روزی که علی آمد نوشته ای است دلی از خاطره ای قدیمی درباره روزهایی که علی دایی تازه در پرسپولیس بازی می کرد . شاید برای سال ها 74 و 75.

وحید سعیدی، نویسنده جوان اما با سابقه مطبوعات سینمایی برای یادداشت عیدانه خود در هفته نامه همشهری جوان ، خاطره ای از کودکی اش نوشته ، درباره علی دایی . درباره روزی که علی دایی با تمام خستگی اش به ملاقات او رفته بود.

1. داشتم يكي يكي اسم مهمان ها را روي كارت هاي دعوت مي نوشتم، آخه

نوشتن اسم مهمان ها روي كارت دعوت مولودي تولد امير المومنين (ع)، جز وظيفه هاي من شده بود، يك ليست بلند بالا جلوم مي گذاشتند و من هم يكي يكي اسم مهمان ها رو داخل كارت و روي پاكت مي نوشتم. آن وسط ها هم يكي دو تا از كساني را كه دوست داشتم دعوت كنم ، اما اسمشون تو ليست نبود هم لايي در مي كردم و برايشان كارت دعوت مي نوشتم.

2.تازه پام به تمرين هاي پرسپوليس باز شده بود، هفته اي يكي دو بار كه درس هايم سبك تر بود ، فر ميخوردم طرف زمين تمرين باشگاه و مي رفتم دوساعت حال ميكردم و برمي گشتم . فرداي همان روزيكه كار نوشتن كارت ها ي مراسم مولودي را انجام داده بودم ، دو سه تا از كارت ها را پيچاندم و روي پاكت هر كدامشان اسم دو سه تا از بازيكن هاي كه «فن» شان بودم را نوشتم. يك كارت به نام «علي دايي» ، يكي ديگه به نام «رضا شاهرودي» و آخري هم به نام « مجتبي محرمي». كارت ها را زدم زير كاپشنم ، رفتم سر تمرين.

3. كارت ها وضعيت ناجوري پيدا كرده بودند، پاكتشان عرق كرده بود و يك مقداري هم تا شده بودند و كلا سر وشكل درست و حسابي نداشتند. وقتي از توي جيب داخل كاپشنم درشان آوردم و چشمم به ريخت و قيافه شان افتاد، اعتماد به نفسم را از دست دادم. بيخال اين شدم كه اصلا جلو بروم ، همينطوري كنار در وردوي ايستادم و آنهايي كه مد نظرم بود كه دعوتشان كنم از جلويم رد شدند و رفتند و سوار ماشين هايشان شدند. تقريبا همه بازيكن ها رفته بودند و دم در ورزشگاه خلوت شده بود و من هم دپرس به جاي اينكه راهم را بكشم و بروم كپ كرده بودم همان جا ايستاده بودم. در همين حال و هوا بودم كه يكهو ديدم علي دايي از در باشگاه آمد بيرون چشم تو چشم شديم ، سلام كردم و جواب سلامم را داد و رفت طرف ماشينش ، هيچكس دوربرش نبود، نه براي عكس نه براي امضا. تنهاي تنهاي تنها. در ماشين را باز كرد و سوار شد . استارت زد، يك هو تا صداي روشن شدن ماشين را شنيدم، به خودم آمدم و رفتم طرفش. دلم را به دريا زده بودم. نزديك ماشين شدم، زدم به شيشه ، شيشه پنجره را داد پايين ، پاكت عرق كرده و از سر و شكل افتاده را بيرون آوردم، فكر كرد ميخواهم امضا بگيرم، كارت را از من گرفت كه پشتش را امضاء كند، به پته پته افتادم، قلبم تند تند مي زد ، صدام بالا نمي امد و بريده بريده ماجرا را گفتم.

4. روي كارت نوشت وحيد سعيدي و گذاشت جلوي داشبورتش، باهام خداحافظي كرد و همين كه مي خواست پايش را روي گاز فشار دهد، گفتم :« علي آقا تو رو خدا بيايي ها». پايش را رو گاز نگذاشته برداشت و خودكار رااز روي داشبورت برداشت و گفت كف دستت را بيار جلو ، بعد شماره منزلش را كف دستم نوشت و گفت : «يه زنگ بزن يادآوري كن.»

5. انگار دنيا تو كف دستم بود، داشتم پرواز ميكردم، نمي دانستم از خوشحالي چقدر پياده رفتم، اما همينكه به خودم آمدم، ديدم واي چقدر دير شده ، هر طوري بود رسيدم خانه همه منتظر بودند كه برسم و حسابي از خجاتم در بيايند. تا رسيدم همين كه مي خواستند بپرسند كه تا حالا كدوم گوري بودي و پشت بندش چك رو حواله صورتم كنند با بغض گفتم :« رفته بودم علي دايي رو دعوت كنم بياد مولوي جمعه شب، بخدا راست ميگم. گفت ميام.» بعد كف دستم رو گرفتم طرف داداشم و گفتم اينم شماره تلفنش زنگ بزن بپرس.

6. هر دو تا داداشام ، مامانم و بابام مات و مبهوت به من نگاه ميكردند و شماره نوشته شده كف دستم. حتمن در آ لحظه با خودشان مي گفتند اين بچه چي ميگه خل شده. داداشم گفت :«چرا حرف مفت ميزني بگو تا حالا كدوم گوري بودي»، گفتم:« به خدا رفته بودم علي دايي رو دعوت كنم، اگر جمعه نيومد هر چقدر خواستين منو بزنيد.»

7.همه جا جار زدم زدم كه جمعه علي دايي مي آيد خانه ما براي مولودي، همه مسخره ام مي كردند و وقتي ماجرا را تعريف مي كردم فكر مي كردند دارم خالي مي بندم.

8. جمعه شد، ساعت سه بعد از ظهر پرسپوليس با ذوب آهن بازي داشت، آن بازي دو ، دو شد و هر دو گل پرسپوليس هم علي دايي زد، وقتي گل مي زد به مامانم نشانش مي دادم و مي گفتم اين قرار بياد خانه مان. بعد از هر گلي كه اين را به مامانم مي گفتم داداشم مي گفت :«تو نمي خواي دست برداري از اين مسخره بازيت. اين الان بازي داره، چطوري ساعت هفت ميخواد بياد اينجا.» همين را كه گفت ته دلم خالي شد.

9. بازي ساعت 5 تمام شد با خودم محاسبه كردم اگر از استاديوم تا خيابان ظفر كه خانه سابق علي دايي آنجا بود يكساعت هم طول بكشد و يكساعت هم به دوش گرفتن و تعويض لباس بگذرد ، طرف هاي ساعت هفت اگر جايي نرود ، خانه است. از ساعت شش و نيم مهمان ها يكي يكي آمدند، دل من مثل سير و سركه مي جوشيد، قيافه بچه محل ها و خانواده ام جلوي چشم بود كه اگر نييايد، چقدر مسخره ام مي كنند و از اين به بعد بايد لقب « وحيد خالي بند» را با خودم يدك بكشم. ده دقيقه به هفت چند تا پنج زاري برداشتم و رفتم دم تلفن عمومي كه زنگ بزنم به علي دايي جهت ياد آوري.

10.بوق ششم ، هفت خورد كه يكي گوشي را برداشت، نفس نفس مي زد، همين كه گفت الو بفرماييد، فهميدم ، خودشه، گفتم من وحيد سعيدي هستم و ماجرا را تعريف كردم، گوش داد و گفت:« من اون روز حواسم نبود كه مراسم شما جمعه است و قول دادم ، وگرنه قول نمي دادم، الان هم كه مي بيني تازه اومدم و خسته ام.» بغضم داشت مي تركيد. گفتم :« اگر نيايي همه محله مسخره ام مي كنن و از داداشم هم به خاطر اينكه فكر ميكنه بهشون دورغ گفتم كتك مي خورم. گفتم آبروم ميره ، بچه ها بعد از اين بهم ميگن وحيد خالي بند. »چند لحظه اي مكث كرد و گفت:«من كارت دعوت را گم كردم، خونتون كجا بود؟» گفتم:«فرمانيه.» گفت: «از خونه ما يك ربع بيست دقيقه راهه ، من نيم ساعت ديگه اونجام.» گوشي رو قطع كردم ، رفتم روي پله دم در حياط نشستم، صداي مداح از خانه مي آمد و جمعيت كيپ تا كيپ نشسته بودند و ديگر داشتند توي راه پله ها هم مي نشستند. اما من جلوي در منتظر بودم چشمم به خيابان بود. هنوز از تمام شدن مكالمه ام با علي دايي نيم ساعت نگذشته بود كه ديدم يك ماشين قرمز رنگ روبه روي خانه مان توقف كرد. سرم را بالا كردم . علي دايي از ماشين پياده شد. جلو امد بغلم كرد و دولا شد و در گوشم گفت :« ديگه هيچكس بهت نمي گه وحيد خالي بند.»

تكمله : اين ماجرا براي تقريبا بيست يا بيست و دو سال قبل است، بدون كمترين دخل و تصرفي در واقعيت. قصه واقعي بزرگ مردي كه به خاطر قولش نگذاشت يك پسر بچه چهارده ، پانزده ساله لقبي را كه شايسته اش نبود را سال ها يدك بكشد. شايد او به خاطر همه اين كارهايش پيش خدا اينقدر محبوب است. مردي كه وراي همه داد وبيدادها و زبان تند و تيزش قلبي از طلا دارد

پیرزن,صف,اجاق کور

پیرزن ایستاده بود توی صف.جوان خوش پوش پرسید:مادر!آخرین نفر شمایید؟
پیرزن در حالیکه عینک ته استکانی‌اش را روی بینی جابجا می کرد گفت:"آره مادر جون!"
بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف

ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن...
و اتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد. وقتی گفت که از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد، دیگر اشک توی چشم های پیرزن جمع شد. بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد. یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی همسن و سال همین پسر داشت.
توی همین فکر ها بود که شاطر با صدایی خراشیده و کشدار داد زد:"پخت آخره ها".
"پخت آخر" یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اند بی خیال نان شوند.
پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن. صف چقدر کند جلو می رفت. یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سپید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.
پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر را با چهار قرص نان در دست دید که به سمتش می آید، دیگر خیالش راحت شد.
پیرزن تا آمد پانصد تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی در کار نیست.
شاطر انگار به سنگینی التماس اینجور نگاهها عادت داشت. خیلی راحت گفت:"تمام شد مادر، تمام".
بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان را بست.
پیرزن بغضش گرفته بود.
پسرک خوش تیپ، نان بدست، سر پیچ کوچه گم شد.

شهر دزدها

شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!!

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش

هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!به قول بعضي آقايون ع...اجرا ميشد.

روزی، چطورش را نمی‌دانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان...

دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به‌دردنخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر مي‌یافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند، صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...

نوشته ي ايتالو كالوينو

متروی تهران در مقایسه با مترو سایر شهرهای جهان

متروی توکیو یکی از بزرگترین خطوط ریلی داخل شهری محسوب می‌شود، اما سفر با آن چندان پیچیده نیست. نقشه متروی برخی از شهرها بیشتر به نقشه گنج شباهت دارد، چرا که سفر با آن واقعا آدم را سردرگم می‌کند؟

به گزارش بیزینس اینسایدر، متروی دو شهر نیویورک و پاریس حداقل از نگاه بسیاری در صدر این فهرست قرار دارند. البته توسعه حمل و نقل شهری اولویت اول کلان شهرها است. با این حال، قدمت متروی هر شهر با این مسئله کاملا در ارتباط است.

ریکاردو گالوتی و مارک بارتلمی.....

، دو پژوهشگر مرکز پژوهش‌های هسته‌ای ساکلای در فرانسه و بریتانیا، تصمیم گرفتند تا میزان پیچیدگی نقشه‌های مترو را از حیث «فرآیند منطقی» با کمک فیزیک نظری و ریاضیات بررسی کنند.

هدف آن‌ها این بود که ببینند آیا با افزایش حمل و نقل شهری و رشد علائم راهنمایی، آیا میزان ادراکی ما محدود می‌شود یا خیر. چرا که اگر این چنین باشد، گردشگران و شهروندان این شهرها برای مسیریابی باید به اپلیکیشن‌های تلفن همراه و وسایل مشابه تکیه کنند.

به همین منظور، گالوتی و بارتلمی تعداد ایستگاه‌های داخلی شهری متروهای جهان را حساب کردند تا ۱۵ نقشه بزرگ را از دیگر نقشه‌های متمایز کنند. آن‌ها سپس دو نقطه مبدا و مقصد را مشخص و تمام مسیرهای قابل دسترسی را شناسایی کردند.

نقشه مترو یا نقشه گنج؟!
نقشه متروی تهران البته بسیار ساده‌تر است

چارچوب کلی کار با پژوهش‌های رفتار شناختی تطابق داشت، زیرا افراد باید چهار زنجیره داده‌ها را مدام در ذهنشان مرور کنند: نقطه مبدا، نقطه مقصد و دو مسیر انتقالی.

حاصل کار بررسی «پیچیدگیِ انباشته شده» نشان داد که مترو نیویورک در صدر فهرست «پیچیده‌ترین سیستم‌های شهری جهان» قرار دارد و مترو هنگ کنگ پس از آن در رده دوم قرار دارد.

در این پژوهش آمده که «آستانه ادراکی» افراد معمولی به طور میانگین حدود 250 رابطه است که این میزان تقریبا معادل هشت بیت داده می‌شود. مترو نیویورک با 161 رابطه تقریبا به محدوده آستانه ادراکی نزدیک شد. این در حالی بود که پیچیده‌ترین مسیر از نقطه آ به نقطه ب در نیویورک کمی از آستانه ادراکی بالاتر بوده و به نقطه 8.1 بیت می‌رسد.

متروی پاریس با 78 رابطه، توکیو با 56 رابطه و لندن با 48 رابطه در جایگاه‌های بعدی قرار داشت. در کلان شهرها افراد زیادی از حمل و نقل عمومی استفاده می‌کنند. برای نمونه، در نیویورک روزانه 5.6 میلیون نفر از مترو و 2.1 میلیون نفر نیز از اتوبوس استفاده می‌کنند. پردازش این میزان داده برای مغز کمی زمان‌بر است. راه‌حل اما در ایجاد نقشه‌های بهتر و استفاده از دنیای دیجیتال است.

نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

1. نیویورک؛ پیچیده‌ترین نقشه در بین 15 شهر (زمان شروع به کار: 27 اکتبر 1904 میلادی)





نقشه مترو یا نقشه گنج؟!





نقشه مترو یا نقشه گنج؟!
2. پاریس (زمان شروع به کار: 1900 میلادی)

نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

3. توکیو




نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

4. لندن (مترو لندن از 10 ژانویه 1863 میلادی یعنی 153 سال پیش شروع به کار کرد)




نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

5. مادرید (زمان شروع به کار: 1919 میلادی)




نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

6. بارسلونا (زمان شروع به کار: 1924 میلادی)




نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

7. مسکو




نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

8. سئول





نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

9. شانگهای





نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

10. مکزیکوسیتی





نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

11. برلین (زمان شروع به کار: 1902 میلادی)





نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

12. شیکاگو




نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

13. اوزاکا




نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

14. پکن



نقشه مترو یا نقشه گنج؟!

15. هنگ کنگ؛ ساده‌ترین نقشه در بین 15 شهر



درد اجتماعی


ابوعلی سینا جمله دارد با این مضمون که :

مادر با یک دست گهواره را می جنباند و تکان می دهد

اما با یک دست جهان را متحول می کند و تکان می دهد!

ممکن است دانشمندی تحویل بدهد ممکن است ظالمی را !

با دقت

در این جمله و مسایل روزمره جامعه و روزگار خودمون خیلی مسایل رو میشه از زوایای دیگه هم دید.مثلا این روزا وظیفه ی اصلی زن یعنی تربیت نسل در بین خانومهای جوون خیلی کمرنگ تر از گذشته شده! و متاسفانه اولویت زنان در جامعه در سنینی که برای تربیت فرزند مناسبهصرف خوندن درس و کار کردن بیرون از خونه و..... میشه!

اگر با همین روند پیش بریماین مساله برای نسل های آینده تبدیل به یه درد اجتماعی خواهد
123
4
5678910
last