شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

وبسایت شخصی محمدحسین رمضانی زارع

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

حکایت نابینا از زبان مولانا

ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.

پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر

می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.

مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.

مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد



دنیا دار مکافات

ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :

ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ ...


ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ ...

ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ


ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ ...


ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ

ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :

ﺩﻧﯿﺎ ، ﺩﺍر ِﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ !



قدرت خدا

ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ وادار کرد ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ. ﺍﻭ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؟

ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ می رفت. ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ

ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﺍﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ .


ﺍﻭ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺎﻟﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﯿﺪﯼ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .


ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻠﮑﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﺧﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭﺩ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺘﺶ ﻭﺭﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻧﮑﺮد. ﺩﺭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﭻ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻮﺍﻝ ﺳﭙﺮﯼ ﮔﺸﺖ


ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﻗﻄﻊ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﯾﺎﺩ ﺩﺭﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ .


ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺴﺘﺸﺎﺭﺍﻧﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻇﻠﻤﯽ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪﻩ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻧﺰﺩﺵ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ .


ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ؛

ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :ﺁﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ

ﺁﺭﯼ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﯽ

- ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ .

- ﺗﻮ ﺭﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﺮﺩﻡ .

- ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﺍﻫﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﯽ؟

ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :

ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ!

ﺍﻭ ﻗﺪﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ ...


خدایا قدرتت را نشان بده...

برای دیدن مطالب بیشتر به کانال زیر مراجعه کنید.

https://t.me/mh_ramezanizare

مردها که خسته مي شوند

مردها که خسته مي شوند،
مثلِ زن ها،
نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده مي شود،
نه رژِشان کمرنگ و بي روح،
نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته،
نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن مي شويند،
نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور حَلّش مي کنند،
نه با نقّاشي،رَسمش مي کنند،
نه با حرف زدن با صمیمي ترین دوستشان سبک می شوند،
نه با تابيدنِ

موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور مي كنند،
نه شب ها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنايي ساعت ها گریه مي کنند،
میداني؛
مردها خیلي مظلومند،
خسته که مي شوند،
از همه جا که ميبُرند،
گریه نمیکنند،
داد نمي زنند،
بغضي خُفته راهِ گلویشان را ميبندد،
سکوت مي شود تمامِ کلامشان،
تمام ِدردشان را تويِ دلشان چال ميكنند،
گاهي هم رويِ كاغذ مياورند
و تنهایِشان را با استکان چایی پررنگ تقسیم مي کنند،
دیگر حوصله ی اصلاح ریش هایشان را هم ندارند,
لبِ آستینشان را تا نمي زنند،
وسیله يِ حمل و نقلشان مي شود پاهایشان،
نه تاکسي و نه اتوبوس هيچكدام تسكين نمي دهند كلافگيِشان را،
دستِشان را در جیب میبَرند و
قدم پشتِ قدم، گاماس گاماس
تنها و بي مقصد،
هِي راه ميروند و سیگار دود مي کنند،
پُک پشتِ پُک، پُک پشتِ پُک
همدمِشان مي شود همین سیگاري که گاه و بي گاه لب هایِشان را بوسه ميزند،
ولي وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...
کلافگي امانِشان را ميبُرد...
عصبي مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ ديواري تکان میخورد و زيرِ لب پوفي مي كنند...
تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطريِ رویِ زمین خالي میکنند
هِي شوتش میکنند و قدم برميدارند،
با دیدنِ آدمهای گذری و شاد , تیری در دلشان می رود و تنها آهِ عمیقي میکشند و
گامشِان بلند تر مي شود تا زودتر صحنه را ترک کنند،
گاهي حوصله يِ چك كردنِ گوشيشان را هم ندارند،
ميداني مردها خسته كه بشوند،
مرد ها تنها با عطرِ تربت مزار مادرشان آرام می گیرند....

احوال پرسی مادربزرگ

مادر بزرگ ادبیات مخصوص به خودش را داشت.
به همبرگر می گفت همبرگرد،
به سطل سلط،زبانش نمی چرخید
به کبریت می گفت کربیت.
برای احوالپرسی كه زنگ مي زد، می گفت زنگ زده ام حالت را بگیرم.
هیچوقت عادت نکردم به این جمله، بعد از شنیدنش لبخند می زدم، حالم خوب می شد.
زنگ زده بود حالم را بگیرد ولی قصدش حال پرسیدن بود،
برعکس بعضی از آدم ها كه تلفن می کنند، مسیج می دهند حالت را بپرسند ولی حالت را می گیرند
دنیای عجیبی داریم ما آدم ها...
خدا روح همه ی مادربزرگ ها رو مملو از رحمت کند.

"بي مار"

باهجوم موشها به شهر همدان كه موجب شيوع بيماري طاعون در اين شهر شده بود پزشك حاذق ما ابوعلي سينا به مردم شهر دستور داد براي مقابله با موشها، از مار استفاده كنند و بعدها نيز به پاس اين كار در سر راه مارها جام شرابي از انگور سياه نهادند تا از آن بنوشند زيرا زهر مار را زياد ميكند.از آن پس مار نماد بهداشت و نماد داروخانه هاي سرتاسر جهان شد.
لذا برخي داشتن و نگهداري مار را نشانه سلامت ميدانستند و به افرادي كه زياد دچار امراض ميشدن ميگفتند؛ بي مار

خوب باش به اندازه توانت

خوب باش...
اما به اندازه ی توانت
منتش را هم روی کسی نگذار
خوب بودن یا نبودن،
انتخاب توست...
می توانی باشی یا نباشی!
اما
اگر انتخابت خوب

بودن است
در انتخابت بمان
ادامه بده
اما
منتظر نباش برایت کف بزنند
انتظار تلافی هم نداشته نباش...

خیلیها با خوبی ات غریبی می کنند
چون بلد نیستند جواب خوبی را بدهند
یاد نگرفته اند
می ترسند...

خیلیها هم نه،
بلدند چکار کنن که تو خوبتر شوی...

اما تو فقط
تا جایی که توانش را داری در راهت بمان
تقلا نکن بیشتر از خودت باشی...
اگر خوب بودنت را با تقلا حفظ کنی زود خسته می شوی...
می رنجی
توقع برگشت داری
همش دلت می خواهد جواب دوست داشتنت،
خواستنت،
مهرت،
لبخندت،
آغوشت،
تلفنت
چیزی باشد درست اندازه ی مهربانی ات...

اما
مهربانی که اندازه ندارد...
چیز بی اندازه را هم
که نمی شود پیمانه زد
شمرد
حساب کرد...

حالا بنشین با خودت فکر کن...
فکر کن و ببین می توانی
خوب باشی و در خوب بودنت
بی انتظار بمانی...؟!

مرتضوی و حجربن عدی

عده‌ای این نامه را اعتراف دادستان سابق به دست داشتن در وقایع کهریزک می‌دانند و عده‌ای نیز می‌گویند این نامه نباید به بهانه‌ای برای فرار وی از عواقب قانونی تخلفاتی که مرتکب شده است تبدیل شود زیرا در آن صورت چیزی شبیه آنچه بر قبر حجر بن عدی نوشته شده است اتفاق خواهد افتاد. بر قبر حجر بن عدی نوشته بودند این قبر حجر بن عدی رضی‌الله عنه است که به دستور معاویه رضی‌الله عنه به علت خودداری از بدگوئی به علی رضی‌الله عنه به قتل رسید. مردم متحیر بودند که چگونه می‌شود قاتل و مقتول و آمر همه رضی‌الله عنه باشند!

و در اینجا هم همه می‌پرسند چگونه است که مقتولین شهیدند و آمر که دادستان وقت باشد بی‌گناه است و با مباشران هم که کسی کاری ندارد؟

چقدر دلم برای یک آخوند تنگ شده

در دوران کودکی ام، روحانی میانسالی در محله ما زندگی می کرد.از دور که می آمد دستش توی جیبش بود. نزدیک که می شد،از جیبش به همه بچه هایی که دورش جمع می شدیم، یک مشت پسته و بادام و نخودچی وکشمش می داد و در همین حال خودش با صداییکه همه مان می شنیدیم، صلوات می فرستاد. بچه ها هم شرطی شده بودند و وقتی تنقلات را از دست او می گرفتند زیر لب صلوات می فرستادند.

بعدا حضرت پدر برایم تعریف کرد که "حاج شیخ علی محمد" امین

همه بود. جهیزیه بسیاری از دختران خانواده های فقیر را جور می کرد. شبهای جمعه برای محرومان محل آذوقه می فرستاد.اگر زن و شوهری اختلاف داشتند پادرمیانی می کرد. شب عید،بچه های فقیر را نو نوار میکرد. برای نصیحت کردن کسی کوچه و بازار را انتخاب نمی کرد؛یک آبگوشت بارمی گذاشت و طرفی که لازم بود پندش را بشنود به ناهار دعوت می کرد و همانجا مغزش را می شست!

تا آنجا که یادم است حتی بچه شیطانهای محل دوستش داشتند. اگر توپ شان را توی خانه مردم شوت می کردند،در خانه را می زد و با مهربانی توپ را پس می گرفت.تکیه کلامش هم این بود:"پدرصلواتی ها!اینقدر مزاحم استراحت همسایه ها نشوید".

حضرت پدر نقل می کرد که بعید بود برای رفع مشکلات تنگدستان، به آدمهای متمول رو بزند و کسی رویش را زمین بگذارد. و می گفت یکبار یکی از بازاریها در پاسخ درخواست او برای تامین جهیزیه یک دختر،مشخصات فرد مستمند را خواسته بود. پاسخ شیخ این بود که اگر بشناسی اش و او هم تو را بشناسد، روز قیامت نمی توانم جواب خجالت کشیدن خانواده آن دختر را بدهم. و به این ترتیب از خیرکمک خواستن از مرد بازاری گذشته بود. با این حال دونفر از معتمدین محل را در جریان اینجور کارها گذاشته بود و حساب و کتاب را آنها اداره می کردند تا مبادا حرف و حدیثی پیش آید.

حضرت پدر می گفت نمی دانم چه رازی بود که لات های محل ازشیخ خوش برخورد محله که کسی اخم و بدزبانی اش را به یاد نمیاورد،حساب می بردند. معمولا آنها را در برخی کارها شریک می کرد و امین شان می دانست.نتیجه اش این بود که لات ها به سر "آشیخ علی محمد"قسم می خوردند.

از شیخ علی محمد سالهاست خبر ندارم و نمی دانم سرنوشتش چه شد. اما همواره برایم نمادیک "آخوند" است. آخوندی که با مردم زندگی می کرد..آخوندی که با زبان تبلیغ دین نمی کرد. آخوندی که چهره خندانش آرامش بخش بود. آخوندی که به قول حضرت پدر، مرید"حاج آقا روح الله خمینی" بود.آخوندی که عشق مردم محل بود...

انقلاب که شد، روحانیون بر اساس ضرورت به سمت پستهای حکومتی کشیده شدند. چاره ای هم نبود. اما حواسمان نبود که داریم از جیب می خوریم. توجه نداشتیم که به ازای هر آخوندی که برای یک سمت ،پشت یک میز می نشانیم، یکی هم برای مسجد محل تربیت کنیم. حتی اگر می خواستیم جلوی تهاجم فرهنگی هم بایستیم باید کاری می کردیم که آخوندها قلب مردم را تسخیر کنند.

آخوندهای مان سیاسی شدند. تصحیح کنم بازیگر سیاسی شدند. باز هم تصحیح کنم همه شان نه. خیلی هاشان.

آنها دیگر وقت نداشتند برای بچه های محل حرف بزنند. حرف هم که می زدند فقط بحث سیاسی بود.سیاست با همه اهمیت و ضرورتش واگرایی دارد؛همگرایی ندارد.سیاست آدم را عصبانی می کند.تندخو می کند.اهل غیبت و تهمت می کند.

شاید این حرف غلط نباشد که مردم برای اینجور حرف و حدیثهای سیاسی ،هزار دکان و مغازه سراغ دارند. وقتی از آنجاها خسته و زده و بیزار می شوند تازه به یک آخوند نیاز دارند که با حرفهایش آرام شوند.آخوندی که صابون بازار سیاست آنقدر به تنش نخورده باشد که وظیفه اصلی اش را شسته باشد.

انصافا آخوند خوب هم داریم، اما کم است. بنابر این به خودم حق می دهم که دلم برای یک آخوند از نوع شیخ علی محمد تنگ بشود. آخوندی که هروقت یادش می افتم ، یاد صلوات هم بیفتم.

نوشته از محمد مهاجری(از بخش وبلاگ خبرآنلاین)

اعتماد

تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می خواست گوشی را بگذارد صدای زنی را شنید که گفت : “آه، پس آنجا واحد خدمات عمومی است. معذرت می خواهم، من این شماره را در جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دانستم مال چه کسی است
فکرش را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن “واحد خدمات عمومی” گفته بود “الو” چه اتفاقی می افتاد!

فکرش را بکنید که اگر آن زن به همسر خود اعتماد بیشتری می کرد چه اتفاقی می افتاد!

فکرش را بکنید اگر آن مرد خود می گفت که شماره فلان جا را امروز گرفته است چه اتفاقی می افتاد!

فکرش را بکنید اگر آن زن جواب “الو” “الو” تلفنچی را نمی داد و دیگر تلفن چی به هر تماسی اعتنا نمی کرد چه اتفاقی می افتاد!

فکرش را بکنید اگر آن زن به تلفن چی نمی گفت که شماره را در کجا پیدا کرده است , تلفننچی هم وقتی شب به خانه می رفت به فکر تجسس جیب های شوهرش که سالها به اون اعتماد داشت نمی افتاد چه اتفاقی می افتاد!

و هزار فکرش را بکنید دیگر و چه اتفاقی می افتاد دیگر.

در زندگی طوری رفتار کنیم که هرگز سوء تفاهمی در ذهن اطرافیان مان ورود پیدا نکند که کسی نتواند در موردمان قضاوت کند . بیاییم طوری رفتار کنیم که دیوار اعتمادی که سال های سال بالا بردیم با یک دروغ و ... هر چند کوچک از بین نبریم.

1
2
345678910
last